دل و دین می کنی یغما بدین رخ


جهان گشتم ندیدم اینچنین رخ

چه آتش پارهٔ بگرفته مأوا


بکانون دلم ز آن آتشین رخ

بشکر خنده زد آن انگبین لب


بنسرین طعنه زد آن یاسمین رخ

نیاز آرند خیل نازنینان


بر آن سرو ناز نازنین رخ

نهند بر آستان سر منکرانت


ید و بیضا چو آرد ز آستین رخ

ز خط خضر بود آب بقانوش


ز لب عیسی دم گردون نشین رخ

از آن زلف و جبین در مجمع حسن


نموده کفر و دین باهم قرین رخ

سوی صورتگر چین گر خرامی


بگوید مرحبا حسن آفرین رخ

چو اسرار الهی پرده پوش است


مگر مرآت حق بینی است این رخ